7
بهمن

اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و برکات الهی بقچه بقچه با فرشته ها، برسه دستتون.

امیر المومنین علی علیه السلام عاشق سوره توحید بودن.

یه سوره توحید هدیه کنیم بهشون و ازشون رزق مادی و معنوی بگیریم

بریم یه گشت انقلابی ..تو روزای سردی که فقط گرمای وجود حضرت

امام به دست بر و بچه هاش پخش می شد.

✍️بیست و دوی بهمن،پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند.

اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش

زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه

کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

✍️از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم . چون توی سرویس خبر روزنامه بود.

صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس. 

✍️روزهای اول جنگ کسی به کسی نبود. از سوسنگرد که برمی گشتم، استاندار

خوزستان را با او دیدم.نمی شناختمش.هر چی سؤال می کرد، من رو به استاندار

جواب می دادم. همین طور که حرف می زدم، اسم بعضی جاها را غلط می گفتم.

خودش درستش را می گفت. تند تند هم از حرف هام یادداشت بر می داشت.

✍️باشگاه گلف اهواز شده بود، پایگاه منتظران شهادت .

یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار.

روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت :

«حتی با یه بی سیم کوچیک هم شده  باید بی سیم های عراقی را گوش کنید.

هر چی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد

با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه می نوشت.

گزارش های روزانه را نگاه می کرد.

✍️دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد

و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم:

« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد:

«نوکر شما بسیجی ها.»

✍️کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش

می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ،  ظرف ها را شست .

بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت: «  بیا به مسئول اعزام بگیم

ما می خوایم با هم باشیم. می یای ؟ »

- باشه این طوری بیش تر با همیم.» 

✍️– آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم با هم باشیم.

با کی؟ - اون پسره که اون جا نشسته، لاغره، ریش نداره.

مسئول اعزام نگاه کرد و گفت «نمی شه .»

- چرا ؟ - پسر جون ! اونی که تو می گی فرمانده س.

من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته .

معاون ستاد عملیات جنوبه….. ادامه دارد.

خاطره گویی خانم امیری در گروه خانه بهشتی به صورت مجازی

یادگاری.مدرسه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.

 


free b2evolution skin
7
بهمن

« وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»

 

✍️جلسه داشتیم . بعضی ها دیر رسیدند. او را تا آن روز نمی شناختم.

دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت .

فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت:

« وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»

✍️اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها به هم

تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگ تری می شه.

اگه از دست هم ناراحت شدید،دو رکعت نماز بخوانید بگویید خدایا

این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم  تو هم ازش بگذر .

این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.

✍️ رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همین طور که دراز کشیده بود.

با صدای بلند می خندید.

– یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرماندهیه .

– بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خندن، ما سر جا مون نمی تونیم بخندیم؟

 

✍️نوشتن یادداشت روزانه را اجباری کرده بود.می گفت« بنویسید چه کارهایی

برای گردان، تیپ  واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میاد

می دونه چه خبره. آن موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره.»

 

✍️عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند .حسن وسایلش را

می گشت ؛ دنبال چیزی بود . گفتم « چی می خوای؟» گفت « واکس.

می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه.»

 

✍️بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد.

شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق

دارین. صبور باشین.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی

رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل و امید ما.»

 

✍️غلامحسین افشردی (۱۳۳۴-۱۳۶۱ش) معروف به حسن باقری، از فرماندهان

اطلاعات نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در جنگ تحمیلی

 

✍️حسن باقری در نهم بهمن ماه ۱۳۶۱ برای شناسایی و آماده‌سازی عملیات

والفجر مقدماتی در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیده‌بانی

مورد هدف گلوله خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.

از امیرالمومنین علیه السلام بخواهیم که مثل شهید حسن باقری نابغه

باشیم، برای امام زمانمان و برای نائبش.

 

از امیرالمومنین بخواهیم که در این بهمن انقلاب ما را به انقلاب حضرت

ولی عصر علیه السلام متصل کند.

یه سوره قدر هدیه کنیم برای شهید و ازش بخواهیم به ما هم قدرت اجرای

عملیات های بزرگ را بدهد.

خانم امیری،گروه خانه بهشتی، مجازی  بهمن ماه 1401

 شادی روح جمیع شهدا، به خصوص شهید حسن باقری و همرزمان شهیدش، 5 شاخه گل صلوات.

یادگاری/ حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد

 


free b2evolution skin
7
بهمن

در کوچه پس کوچه های تاریخ، با شهید رهنمون...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و نگاه امام هادی علیه السلام بدرقه زندگیتون ودعای امام هادی علیه السلام

برای محقق شدن شامل حالمون

پاشید بریم یه چرخی تو تاریخ بزنیم. 

✍️درس نمی‌خواندیم. به خیال خودمان فکر می‌کردیم مبارزه کردن

واجب‌تر است. نصیحتمان می‌کرد؛

✍️می‌گفت: «این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقتمان

رو تلف می‌کنه؟ باید هم درس بخونید هم مبارزتون رو بکنید. آدم

بی‌سواد که به درد انفلاب نمی‌خورد.»

✍️هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه کولر یا پنکه نداشت. با هم  می‌رفتیم

تو راهرو پشت در اتاق اساتید که کولر گازی داشت، می‌نشستیم درس می‌خواندیم.

می‌گفت: «اگه قرار باشه آدم درس بخونه هر جوری شده می‌خونه.»

✍️فرستادنم اطراف اهواز، گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. بهش گفتم:« تو هم می‌آیی؟»

گفت: «آره. خیلی دوست دارم اطراف اهواز رو ببینم.»

راه افتادیم. از شهر که رفتیم بیرون،  به راننده گفت نگه دارد.

پرسیدم: «چه کار می‌خواهی بکنی؟

✍️گفت: «هیچی. برمی‌گردم. شما می‌خواهید بروید مأموریت.

من که نمی‌روم مأموریت می‌روم تفریح. ماشین هم دولتی است.»

پیاده شد، ماشین گرفت، بر گشت.

✍️خیلی از بچه‌های مذهبی، آن موقع توی اردو‌ها شرکت نمی‌کردند

و می گفتند جوّش فاسد است؛  توی مسابقه‌ی خطاطی اول شده بود.

قرار بود بروند اردو. خیلی‌ها به او می‌گفتند: « نرو بابا! وضع خراب است.»

✍️ می‌گفت: «من می‌روم. هر کی می‌خواهد بیاید، هر کی نمی‌خواهد نیاید.

دلیل نمی‌شود چون جوّ اون جا خراب است، ما نرویم.

می‌رویم شاید دو نفر رو هم به راه آوردیم.»

می دونید با کی رفتیم در دل تاریخ ؟

بله با شهید رهنمون رحمه الله علیه.

یزد آن موقع کوچک‌تر بود. مردم بیش‌تر همدیگر را می‌شناختند.

هر چه می‌شد همه جا می‌پیچید. 

هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود.

اسمش سر زبان‌ها افتاده بود.

✍️در یک روز دیدم دست‌هاش را حنا بسته. به مسخره گفتم:

«این دیگر چه کاری است؟

گفت «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسه‌ای‌ها راحت بشَم.

بگند اُمُّله. کاری به کارم نداشته باشند.”

ادامه دارد… کار زیبایی از خانم امیری در گروه مجازی خانه بهشتی….

 

 


free b2evolution skin
7
بهمن

چرا خودت رو گیر عنوان‌ها می‌کنی؟بچه‌ها تشنه‌اند.

 

امشب چراغ راهمان دکتر رهنمون است.

✍️یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ‌ کس نشان نمی‌داد.

یکبار یواشکی برداشتمش، ببینم چی می‌نویسد؟ فکرش را کرده بودم. کارهایی که

در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر کی داد زده، کی را ناراحت کرده.

به کی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.

نوشته بود که یادش باشد تو اولین فرصت صافشان کند.

✍️در شش سالگی پدرش را از دست داد و در دبستان بدر درس خواند.

✍️بسیار درس‌خوان، باهوش و خوش‌ بیان بود.

✍️دوران راهنمایی را در مدرسه‌ی آیت‌ اللهی پشت سر نهاد و در مدرسه‌ی

رسولیان یزد، پس از گذراندن چهار سال دبیرستان، موفق به اخذ دیپلم شد

✍️روزهای آخر دبیرستان، مادرش را از دست داد.

کنکور داد و به دانشگاه اهواز راه یافت و به آرزوی خود و مادر مرحومه‌اش

که شغل پزشکی بود رسید.

✍️تا شروع عملیات چیزی نمانده بود. توی محوطه‌ی بیمارستان صحرایی، برای

خودم می‌پلکیدم که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد.

چشم‌هایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود.

رفتم دنبالش. گفتم: «دکتر! شما چرا؟ کارهای مهم‌تر هست که شما انجام بدهید.

این وظیفه‌ی کس دیگری است.»

✍️لبخندی زد و گفت: «چه فرقی می‌کند. هر کاری که کمک کند کار بیمارستان

راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوان‌ها می‌کنی؟بچه‌ها تشنه‌اند.»

✍️در سن 26 سالگی برای نخستین بار به جبهه اعزام شد

✍️از پذیرفتن هرگونه پست و مقامی امتناع می‌ورزید و به دنیای مادی بی‌علاقه بود.

فقط و فقط خودش را وقف مردم و وطنش می‌کرد. 

✍️اولین باری نبود که دختری ازش خواستگاری می‌کرد و او می‌گفت نه.

سرش به کار خودش بود. خوش تیپ و خوشگل هم بود.

خوب هم درس می‌خواند. خب این ها تو کلاس زود خودشان را نشان می‌دهند.

دخترها پاپیچش می‌شدند، ولی محلشان نمی‌گذاشت.

✍️شب عروسیش بود. اذان که شد، همه را بلند کرد که نماز بخوانند.

یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش نماز جماعت خواندند.

✍️همیشه رهرو خط امام و انقلاب بود

✍️ششم اسفندماه 1362 در عملیات خيبر در بیمارستان صحرایی خاتم‌الانبیاء

و در حال اقامه‌ی نماز صبح و به دنبال بمباران‌ بیمارستان توسط هواپیماهای

ارتش بعث عراق، به سوی معبود شتافت.

یک شهید 28 ساله  که بیمارستان فرخی یزد به نام ایشون هست.

امشب سوره قدری برای شهید رهنمون بخوانیم و از ایشان بخواهیم همه

بیماری های جسمی و روحی مون رو درمان کنه .

انقلاب و امام انقلاب خیلی زیباست .دعا کنید در مسیر این دو باشید

تا ظهور حضرت ولی عصر علیه السلام ❤️

#شاگرد_ممتاز_روح_الله

#محمد_علی_رهنمون

خانم امیری از گروه مجازی خانه بهشتی.

 

 


free b2evolution skin
16
بهمن

خانم انقلابي


free b2evolution skin
30
خرداد

روایت آزادسازی خرمشهر


آزادسازی #خرمشهر به روایت شهید سپهبد علی #صیاد_شیرازی

? شهید صیاد شیرازی : او(خلبان) فریاد می زد تا چشم کار می کند عراقی ها در خیابانها و کوچه ها همه دستهایشان بالاست!


?پس از 23 روز نبرد، حدود پنج هزار کیلومترمربع از خاکمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه زنگ می زدند، تماس می گرفتند که پس خرمشهر چی شد؟! همه منتظر آزادسازی خرمشهر بودند و نمی دانستند که چه بر ما می گذرد. حتی اگر یک روز هم در جبهه بودید، می فهمیدید که 23 شبانه روز در معرض آتش بودن یعنی چه!…شاید منطقی ترین پیشنهادی که می شد در این شرایط داد این بود که بگوییم دو ماه به ما فرصت بدهید تا خودمان را آماده کنیم و بعد حمله کنیم به خرمشهر! هر چه فکر می کردیم به نتیجه نمی رسیدیم، چون این دو ماه فرصتی بود برای دشمن که قطعاً کاری کند که دیگر ما نتوانیم به هدف خود دست پیدا کنیم. توی این صحنه بودیم که خدای متعال جرقه امداد خودش را در فرماندهی #قرارگاه_کربلا زد. بنده و فرماندهی محترم کل سپاه نشستیم و روی آن طرح کار کردیم و قرار شد این فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ کنم. قرار شد فرماندهان در آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگری جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنرانی کردم و فرمان را ابلاغ کردم و تمام شد…

?بیست و سومین روز عملیات بود. یعنی ما 48 ساعت وقت داشتیم. فرماندهان همه رفتند. به خودم که آمدم دیدم توی سنگر، همین طور خمیده ایستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته. با خودم زمزمه می کردم که خدایا این چه اضطرابی است، خدایا ما هر چه داشتیم و نداشتیم پشت سر این فرمان گذاشتیم. اگر عملیات نگیرد چه می شود، دفعه دیگر چه می شود؟ بالاخره گذشت و بعد از 48 ساعت طرح عملیاتی بین #شلمچه، پل نو و جزیره ام الرصاص که در وسط قرار داشت، آماده شد. عملیات انجام شد. همان اوایل، جناح راست که در اختیار سردار رشید اسلام حاج #احمد_متوسلیان بود، با یک تیپ از ارتش، قوت و توان دشمن را بریدند و جلو رفتند و دادشان درآمد که چرا جناح چپ نمی آیند؟ از دو طرف دارند ما را می زنند. چه بگویم که چه گذشت بر رزمندگان! ساعت ده شب عملیات شروع شده بود و حالا چهار و نیم صبح بود. هر کار کردیم دو محور را بگیریم، نشد. همین طور در تلاش بودیم… داشتیم به صبح می رسیدیم. به صبح هم که می رسیدیم، اوضاع ما به هم می ریخت و دیگر هیچ کار نمی توانستیم بکنیم. آنهایی هم که رفته بودند، باید بر می گشتند. همه افراد هم خسته و فرسوده بودند در این افکار بودم که دیدم همین طوری سر و صدای شدیدی از توی بی سیم ها می آمد. دیدم صدای تکبیر می آید. پرسیدم چه خبر است گفتند ما آن محور را شکافتیم. یعنی حدوداً ساعت پنج و 30 دقیقه بود که محور شکافته شد. آن چیزی که منتظرش بودیم…

?ساعت حدود هفت بود که یک دفعه دیدم شهید بزرگوار #خرازی که محل استقرارش درست چسبیده بود به خاکریز خرمشهر، با یک هیجانی گفت که اگر من 700، 800 نفر جور بکنم اجازه می دهید بزنم به خرمشهر؟ پیشنهاد کردم صبر کنید تا بررسی کنیم. کارشناسی کردیم، دور هم نشستیم و بحث کردیم. هیچ کس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصی جواب نمی داد. منطقی نبود که این 700 نفر را همراه با خط مان از دست بدهیم. آمدیم به او بگوییم ستاد قرارگاه کربلا مخالفت کرده، نمی دانید با چه برخوردی به ما انگیزه داد؛ دیدیم اصلاً نمی توانیم قانعش کنیم. من و سردار رضایی گفتیم فعلاً تا ساعت هفت و نیم کاری نکنیم ، دیدیم باز دادش درآمد. گفتیم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه می کنیم عراقی ها دستها را بالا برده اند! با این جمعیت انبوه چه کار کنیم. گفت اگر می شود یک بالگرد بفرستید تا ببینیم عمق اینها کجاست. یک بالگرد فرستادیم. ای کاش صدای آن خلبان ضبط می شد. او از آن بالا فریاد می زد که تا عمق پل خرمشهر تا چشم کار می کند عراقی ها در خیابانها و کوچه ها همه دستهایشان بالاست! نمی دانستیم با 19 هزار #اسیر چه کنیم!


free b2evolution skin
21
اسفند

شهید مرتضی چوبداری

در حالي كه از دور مي‌آمد، مي‌خنديد. وقتي به ما نزديك شد، يك آيينه و يك شيشه عطر از جيبش بيرون آورد و به ما داد و گفت: «دوستان، من اين بار شهيد مي‌شوم؛ اين يادگاري را از من قبول كنيد تا هر وقت چشمتان به آن‌ها افتاد، به ياد من بيفتيد.» ما گريه كرديم و گفتيم: اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ شهيد در جواب گفت: راست مي‌گويم؛ من اين بار شهيد خواهم شد. همان‌طور كه گفته بود، در حال خنثي كردن مين، به آرزوي ديرينه‌اش رسيد.

طلبه شهيد مرتضي چوبداري
منبع : برگرفته از پايگاه شهداي روحاني سراسر كشور
منبع کلام شهدا:اسك دين


free b2evolution skin