عطر محبّت
تشرف حسن عِراقي
ـ حسن!با توام…حواست كجاست؟!
ـ حسن هيچ معلوم است چه بلايي سرت آمده؟صبح كه به صحرا مي آمديم،تو از همه شادتر و سر حال تر بودي؛مي گفتي و مي خنديدي..؛امّا ناگاه در خود فرو رفتي…!
ـ حالا چرا داري وسايلت را جمع مي كني؟!
ـ دل خور شده اي؟!
ـ …
ـچيزي نيست شما به تفريح خويش ادامه دهيد…من بر مي گردم به دمشق!…
ديگر لحظه اي نيز درنگ نمي توانست.وسايلش را جمع كرد و راه شهر را پيش گرفت…در كوچه هاي دمشق،از كنار مسجدي عبور مي كرد.سخنران با كلامي دل نشين،اوصاف كسي را مي ستود و نام «مهدي» را تكرار مي كرد.اين نام و وصف شيرين بر دل حسن مي نشست.آرام آرام به آن موصوف موعود دل مي سپرد و محو او مي گشت.در دلش شوري به پا خاسته و تشنه ي ديدار محبوب ناديده گشته بود.او كجا بود؟در كجا مي توانست او را سراغ بگيرد؟ روزها گذشت…شب و روز حسن،ذكر «يا مهدي!» شده و اشك ديدگانش دائم جاري بود…تا آن روز كه در كنج مسجد بر سر سجّاده نشسته ديدار يار را از خدا مي طلبيد.بي خبر،دستي به شانه اش خورد و صدايي به گوشش رسيد:
ـ «شيخ حسن عِراقي!بر خيز…من مهدي ام!»
آتش درون كار خود را كرده و شاه راه نوراني محبّت،مُحب را به محبوب رسانده بود.سرانجام،مرغ پريشانِ دل به آشيان وصل پر كشيده بود.1
* * *
آري،دوستي ورزيدن چنين مي كند؛ آن هم حبّ آن حجّت موعود كه داراي اسراري است.صاحب مكيال المكارم در اين باره،چنين مي گويد: