ا
-عقیل تو به علم نسب آگاهی داری. برای من زنی انتخاب کن که خاندان او به شجاعت معروف باشند.
عقیل گفت: برای چه چنین زنی می خواهی؟
-برای آن که فرزندانی شجاع و دلیر به بار آورد.
عقیل به فکر فرو رفت چگونه همسری، مناسب شیردلی چون برادرش علی(ع) است. او که هیچ گاه در میدان پشت به سپاه نکرده، خاطره جنگاوری اش با عمروبن عبدود هنوز هم زبان به زبان می گردد… پس گفت:
من چنین زنی را در قبیله بنی کلاب می شناسم. فاطمه دختر حزام بن خالد کلبی و لیلی است. در میان قبایل عرب شجاع تر از پدران او نیست. در بزرگی و جلالت کسی به پای آن ها نمی رسد. حتی در حق آن ها شعر گفته اند و کسی انکار نکرده است. در میان عرب کسی به شجاعت شناخته تر از آن ها نیست مگر خود شما یا امیرالمونین!
علی(ع) خندید، موافق بود. باید در پی فرزندان شجاعی باشد که حسین(ع) را تنها نگذارند.
-فرزندانم همیشه به یادداشته باشید من و شما و کنیزان و غلامان فرزندان فاطمه(س) هستیم. در حضور آن ها با احترام رفتار کنید. آن ها را با لفظ سیدی و آقا خطاب کنید. در هر امری فرمان آن ها مقدم بر خواست شما است. مبادا که کدورتی در دل آن ها از شما بوجود بیاید. همیشه آماده خدمتگزاری آن ها باشید و بدانید که در دنیا و آخرت سید و آقای شما هستند. مرا در جلوی آن ها “مادر” خطاب نکنید….
فاطمه این ها را گفت. بارها گفته بود. اما بازهم گفت به عباس، عبدالله، جعفر، عثمان.
گرچه از کودکی در گوش آن ها زمزمه کرده بود. اما می خواست همه بدانند که او خود را کنیز فرزندان فاطمه(س) می داند نه جانشین فاطمه…. فاطمه مادر چهار پسر آرام گرفت. وظایف پسرانش را یادآوری کرده بود.
ام البنین فرزندانش را خواست و گفت: من پیر و مریض هستم. نمی توانم با شما همراه شوم. آیا مولای ما اجازه می دهند من در مدینه بمانم.
-بله مادر، هم ایشان فرمودند که شما را با خود همراه نبریم تا احواتان روبراه شود. لیلی مادر علی اکبر(ع) هم نمی تواند همرا ما به مکه بیایند و چندتن دیگر…
عباس مادر را بالای اتاق نشاند. فاطمه اما نگران بود. مقصد کجاست؟
عباس گفت: به مکه می رویم تا موسم حج در آن جا هستیم….
ام البنین گفت: کاش خداوند حج بیت الله را نصیب ما هم می فرمود. رنج بیماری مرا از این نعمت محروم ساخته است.
عباس گفت: چاره ای نیست مادر،…
-عباس؛
صدای فاطمه نگران بود، هرچه کرد نتوانست از لرزش صدایش جلوگیری کند. عباس آن را حس کرد. سربلند کرد. چشم های ام البنین نمناک بود و غمی غریب در آن موج می زد. غمی که برای عباس تازگی داشت.
-مادر چه شده است؟
-عباس، مبادا حسین(ع) از تو دلگیر شود…. مبادا حسین(ع) تنها بماند.. مبادا….
دلشوره های فاطمه تمامی نداشت. حتی وقتی در بغل عباس آرام گرفت، نمی توانست یکدم از یاد حسین(ع) غافل باشد…. اما این بار دلشوره ای دیگر داشت، چرا این گونه بود، خودش هم نمی دانست.
بشیر پرچم تسلیت را به زمین کوفته بود. زن و مرد، پیر و جوان در کوچه های مدینه ناله می زدند. مدینه یکپارچه غم شده بود. غمبارترین نوحه ها از حلقوم مردمی بیرون می آمد که تا چندماه پیش شاهد زندگی حسین(ع) بودند و زندگی عباس و زندگی زینب(س).
بشیر نمی توانست موج خروشان مردم را کنترل کند. فاطمه به جلو آمد، بشیر شرم داشت که در چشمان او نگاه کند. غمبارترین نکته ها برای او بود.
فاطمه(س) تکیه به عصا داده بود و جلو آمد، بلند گفت: بشیر.
قلب بشیر از هم پاره شد. صلابت شیر در این صدا بود و هیبت اسد در کلامش.
-بشیر از حسین(ع) چه خبر آورده ای؟
بشیر لرزید. چه ماموریت دشواری داشت!
-ای ام البنین خدای تعالی تو را صبر دهد که عبدالله کشته شد.
صدای جمعیت بلند شد، فاطمه هنوز دست به عصا ایستاده بود: از حسین(ع) چه خبر؟
-ام البنین خدای تعالی به خاطر صبرت به تو اجر دهد، جعفر هم کشته شد.
جمعیت تکان خورد. اما صلابت صدای فاطمه را نگسست: بشیر از حسین چه خبری داری؟
-ام البنین خدای تعالی مقاومت کوه را به تو ارزانی کند تا تو بتوانی تحمل کنی، عباس هم کشته شد.
صدای ناله جمعیت اوج گرفت، فاطمه تکیه به عصا داده بود: بشیر از حسین(ع) مرا خبر ده.
-ام البنین، خداوند تعالی صبر و شکیبایی ات را زیاد کند، عثمان هم کشته شد.
ناله جمعیت، کورسوی امید در دل فاطمه را ندید که دوباره خروشید. صدای بشیر در صداها گم می شد. اشک راه خویش را بر گونه ها پیدا می کرد. فاطمه(س) خم نشده بود. حتی اخم هم نکرده بود، عصا در دست با فریاد صدایش را به گوش بشیر رساند:
-از حسین(ع) از حسین(ع) بگو! فرزندان من و آن چه در آسمان و زمین است فدای حسین(ع) باد.
بشیر امید داشت این کلام او در همهمه جمعیت گم شود و از بین برود تا به گوش فاطمه نرسد.
-حسین(ع) با لب تشنه شهید شد.
آسمان به یکباره بر فاطمه فرود آمد. قلب فاطمه پاره شد و هر ذره اش با ناله ای جانسوز از حنجره اش بیرون آمد.
-واحسیناه؛ ای بشیر دلم را پاره کردی…
آسمان در سوگ پسر فاطمه(س) همراه فاطمه شده بود.
ام البنین! ما به تعزیت آمده ایم! آمده ایم تا تو را در غم از دست دادن پسرانت تسلیت بگوییم….
فاطمه سربلند کرد. چشمان بی فروغ، صورت پژمرده،… اشک راه خود را خوب بلد بود، لب پاره پاره و…
-ای زنان مدینه دیگر مرا ام البنین-مادر پسران-خطاب نکنید و مادر شیران شکاری ندانید.
من فرزندانی داشتم که به سبب آن ها مرا ام البنین می گفتند. اکنون من شب را به صبح می رسانم، اما دیگر فرزندی ندارم. چهار باز شکاری داشتم که آن ها را نشانه تیر کردند و رگ و ریشه آن ها را قطع کردند.
دشمنان با نیزه های خود بدن های پاک آن ها را از هم متلاشی کردند و شب شد در حالی که همه آن ها برروی خاک با جسد پاره پاره افتادند. ای کاش می دانستم که همان طور که به من خبر داده اند دست های فرزندم عباس را از تن جدا کردند…
مدینه یکپارچه غرق در سوگ بود. در هر کوی و برزن صدای ناله می آمد.