یا من یعلم ما فی الضمیر الصّامتین…
فقط تو می دانی سایه ی سرد گناهی که کردم چگونه مرا هر لحظه می بلعد، نشخوارم می کند و باز می بلعد، به کریه ترین وجه، دفعم می کند، می رویاند، باز طعمه ام می کند، شکارش می شوم، نشخوارم می کند… می بلعد و باز….
فقط تو می دانی اندوه فشرده در قلبم را که به جای خون، غم به تار و پود هر ذره از وجودم روانه می کند؛
فقط تو می دانی با خودم چه می کنم… با خودم چه کردم و در آن لحظه ی بی تو بودنم، یک عمر، لحظه هایم را باختم… و باختم و باختم!
ای گناه! وقتی تن به پلیدی پرجاذبه ی تو سپردم، خدا هم ز زشتی تو و آن همه بی حیایی ات،چشمان خدایی اش را بسته بود؛ و من… چقدر تشنه ی تو و تماشای تو بودم!
ای گناه! همآغوشی با تو حظّی دارد که مانند ندارد!
ای گناه! هرچه پنهان تری، فریبنده تر و پر کشش تری!
ای گناه! چه مستی ها با تو داشتم که دریا دریا از تو می نوشیدم و سیراب نمی شدم!
ای گناه! چه بی صدا در من خیمه زدی و از شیرینی گوارایت بود که پوسیدم به جرم سوء مصرف!
ای گناه! به یاد تو بودم و همیشه در خیال!! در توهمی سکرآور چنان سر به بالین تو می گذاشتم که گویی یکی بودیم همه، تن!
ای گناه! چه لذتی از تو بردم نگو و نپرس!…
ای گناه! چشمم را بی سو کردی از بس که در آرزوی تو گریستم! دلم را موریانه وار جویدی از بس که در طلب داشتنت سوختم! عقلم را در سیطره ات چنان بنده کردم که هرکس مرا می دید به تهی عقل بودنم یقین می کرد و من…. همچنان خود را برتر می پنداشتم؛
ای گناه! بیدار بودم و خوابم کردی… در آسمان، آشیانه ای داشتم و مرا تا اسفل زمین، لانه دادی و خروارها خاک بر سرم چنان ریختی که جز صور اسرافیل، نباشد که برانگیزدم…
ای گناه! یک بودی و تاوانت هزارا هزار….
و با تو ای خدا!
آهسته نجوا می کنم تا آن نفس گنه پرستم، نشنود،
ای پاک کننده ی گناه!
ای خدا…..
به دمی دیگر مرا آدم کن.
بقلم زینب زارع