این الرجبیون؟
به هنگام قیامت از باطن عرش ندا می رسد که رجبیّون کجایند؟… اذا کان یوم القیمه ناری مناد من بطنان العرش: *آین الّرجبیّون*؟
به هنگام قیامت از باطن عرش ندا می رسد که رجبیّون کجایند؟… اذا کان یوم القیمه ناری مناد من بطنان العرش: *آین الّرجبیّون*؟
اینها کنار هم فیلم می سازند شیعه می بیند .امروز ابزار جنگ تغییر کرده یک نفر هم ماهواره داشته باشد می تواند با گوشی ضبط کند وبلوتوث کند پس نماد بد بازتابش بیشتر است مواظب باشید.
از روشنی طلعت رخشنده «باقر» *** شد نور علوم نبوی بر همه ظاهر
در اوّل ماه رجب از مشرق اعجاز *** گردید عیان ماه تمام از رخ باقر
منشق شده از نور «علیّ بن حسین» است *** این نور که نورانی از او گشته ضمائر
بر «فاطمه بنت حسن» بس بُوَد این فخر *** کاورده پدید این مه تابنده باهر
«باقر» لقب و کنیه «اباجعفر» و او *** ربوده است لقب های دگر: هادی و شاکر
از هر بدی و عیب و زلل اوست مبرّ *** جان و تنش از «یُذبَّ عنکم» شده ظاهر
دریای علوم است و، زداینده اوهام *** گفتار حکیمانه او زیب منابر
از یک نفسش زنده کند صد چو مسیح *** از یک نظرش دیده اعمی شده باصر
یاد آمدش از چهره تابان محمّد *** با چشم بصیرت نگهش کرد چو «جابر»
عالم همه شد روشن از آن نور خدائی *** شد بارور از او شجر دین و شعائر
خوش باد، زمینی که هم آغوش شد او ر *** خوش آنکه به سوی حرمش گشته مسافر
دیگر غمی از محنت ایّام ندارد *** هرکس به حرمخانه او گشت مجاور
وصفش نتوان گفت «حسان» با سخنی چند *** چون، قصّه بلند است و زبان، الکن و قاصر
ای کاش که بالی بدهد عشق به من نیز *** تا سوی حریمش پرم از شوق چو طائر
تا کی بدهد بار به دربار وصالش *** جان بال سفر بسته، به لب آمده حاضر
گر اذن دهد، نیست کسی مانعِ راهم *** چون دفتر عشق است گذرنامه شاعر
فاطمه دهقانی اشکذری کلاس بانو امین
چند روزی بود که پدر و مادرم را ندیده بودم. چون قرار بود فردا با اعزام پشتیبانی جنگ جهاد کاشان به منطقه بروم، باید برای دیدار و خداحافظی با آنها به روستای مَرق می رفتم. اوایل شب بود که به آن جا رسیدم. مادرم را که دیدم، نگرانی را در وجودش احساس کردم. زیرا مدت ها بود که از برادرانم علی و ماشاءالله که در جبهه بودند، خبری نداشت. لذا خیلی با احتیاط و ملایم گفتم: “من هم فردا باید به جبهه بروم…..” هنوز حرفم تمام نشده بود که مادرم با ناراحتی شروع به سخن کرد:” چرا باید از یک خانواده سه نفر بروند؟ دو برادرت جبهه هستند. پدرت با این همه کار کشاورزی دست تنهاست، من هم مریض هستم. خانواده های برادرانت هم کسی راندارند، تو نباید بروی. صبر کن. آنها که آمدند برو". پس از گفتگو و بحث فراوان، مادرم بسیار ناراحت شد. من کوتاه آمدم و دیگر اصرار نکردم، اما با خود گفتم: “چه بخواهد، چه نخواهد، فردا خواهم رفت. امام خمینی(ره) فرموده است: اذن پدر و مادرشرط نیست.” هنگام خواب شد. مدت کوتاهی که خوابیدیم، ماری دور گردنم پیچیده بود. به آهستگی مادرم را صدا زدم. و گفتم چراغ را روشن کن. مادرم گفت:"چراغ را برای چه روشن کنم؟” با صدایی شکسته گفتم:"روشن کنید” مادرم چراغ را که روشن کرد، دید ماری به دور گردنم پیچیده است و سرش را روبروی صورتم قرار داده است و زبانش را بیرون می آورد. آن مار خود را باز کرد و به صورت چمبره روی سینه ام نشست، مادرم وحشتزده و ترسیده بود و من از ترس نفس در سینه ام بند آمده بود و خداخدا می کردم. مار آهسته آهسته از حالت چمبره خارج شد و از کنار گوش و صورتم از روی بالشت به زیر آن رفت و خود را پنهان کرد. فوراً مادرم با فریاد و اضطراب پدرم را که در حال آبیاری باغچه های منزل بود صدا کرد و گفت:"بیل را بیاور! بیل را بیاور! پدرم با حالت شوخی گفت: بیل را می خواهی چه کار کنی؟” وقتی پدر بیل را آورد با کمک مادر مار قوی را کشتند و مرا نجات دادند. همان موقع مادرم به من گفت:” پسرم اگر می خواهی به جبهه بروی، برو. مرگ و زندگی در دست خداست.استغفر الله ربی و اتوب الیه، استغفر الله ربی و اتوب الیه.”
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود. اسمش عزیز بود. شبها می¬شد مرد نامریی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا بود. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم.
یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.
دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!»
یکهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن.
گفتم: «بچه ها این چرا اینطوری می کنه؟ نکنه موجیه؟»
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: «بنده خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!»
پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟»
همگی گفتیم :«نه کجاست؟»
پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟»
همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»
رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وکله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسید؟»
یکهو همه زدیم زیر خنده. گفتم :«تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دنبک نمی خواهد!»
عزیز گفت:«ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»
بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کند.
عزبز گفت:«وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته بر و بر مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یکهو بلند شد و نعره ای زد:«عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا هر چه من نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد.
سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد.
از بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت
هایشان دست و پا می زدند و کرکر می کردند.
عزیز ناله کنان گفت:"کوفت و زهر مار هر هر کنان؟خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند.
سرباز موجی نعره زد و گفت:«مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش ودیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:«بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیرمرد با لهجه عربی گفت:«آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.»
پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت:«چه خبره؟آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور می کشمت!» عزیزضجه زد:«یا امام حسین . بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید