13
اردیبهشت

برگزیده ای ازکتاب یادگاران(کتاب متوسلیان) نوشته زهرا رجبی متین

 


حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله (ص)
تولد: 15 فروردین 1332در تهران
شهادت :14تیر 1361 در جنوب لبنان
بچه بود که انقلاب را دید ،نوجوانیش را در آن گذراند، شاگردی پدر را کرد، عاشق کارهای فنی بود. وقتی مطهری را شناخت دلش می خواست برود سراغ طلبگی که نرفت ،دانشگاه علم و صنعت دو سال برق خواند،آن قدر تودار بود که خانواده اش نمی دانستند دانشجو است حتی وقتی خبر دستگیریش را شنیدند باورشان نمی شد ،دوستاش جسارتش را در کوچه و خیابان دیده بودند ولی در خانه داداش احمد مهربان و سخاوتمند بود.
حبس کشید ، رنج دید ، آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد ، جنگیدن برایش درس بود . می آموخت و آموزش می داد و تربیت می کرد، به همان راحتی که توبیخ و تنبیه می کرد گریه می کرد وحلالیت می طلبید.
یکی از دوستانش می گفت : دور هم نشسته بودیم واز سال 42 می گفتیم. حرف 15 خرداد که شد احمد ناراحت شد و گفت:«اون روز ها ده سالم بیشتر نبود از سیاست هم سر در نمی آوردم ولی وقتی دیدم مردم را توی خیابان می کشتن فهمیدم که دیگه بچه نیستم باید کاری کنم »
سالهای انقلاب بود خبر آوردند دستگیر شده،با دو نفر دیگه اعلامیه پخش می کردند.آن دو تا زن و بچه داشتند احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن دو را آزاد کنند.
مادر رفته بود ملاقات .دیده بود ضعیف شده کبودی دستاش را هم دیده بود . مادر گفت : احمد جان !دستهات چی شده . با اصرار مادر جواب می ده جای دستبنده .می بندن دو طرف تخت شلاقم می زنن.تقلا می کنم که طاقت بیارم . احمد ساکت می شه ،بعد می گه :«نگران نباش خوب می شه .»
خوش اخلاق بود وجدی.توی پادگان بانه دور از شهر بدون آذوقه و مهمات دستور داشتیم بمانیم . شبها در سنگر بچه ها با هم شوخی می کردند،جشن پتو می گرفتند . حاج احمد یک گوشه می نشست می رفت توی فکر .شوخی ها که خیلی زیاد می شد یه داد می زد ،هر کس یه گوشه می رفت .بعضی وقتها خودش هم یک چیزی می گفت و با بقیه می خندید.
پیشنهاد کرده بود وقت های بیکاری بحث های اعتقادی کنیم .توی یک اتاق دور هم می نشستیم خودش شروع می کرد می گفت : اصلا ببینم خدا وجود داره یا نه ؟ من که قبول ندارم اگه شما قبول دارید برام اثبات کنید . هر کس یک دلیل می آوردتا سه چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع می کرد .یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد .نزدیک بود با حاجی دست به یقه بشه.حاجی گفت :«مگه شما مسلمونها توی قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟»
برای انجام کارهای سنگر توی مریوان اولین نفر اسم خودش را می نوشت . هر کجا بود ،هر قدر هم کار داشت ،وقتی نوبتش می شد خودش رابه مریوان می رساند.
اسیر گرفته بودیم .حاج احمد آمد طرف بچه ها ،پرسید :«چی شده » یک نفر اومد جلو گفت :«هر چی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت ، به امام توهین کرد من هم زدم توی صورتش .» حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.گفت :«کجای اسلام داریم که می تونید اسیر را بزنید؟اگه به امام توهین کرد یه بحث دیگه ست ،تو حق نداشتی بزنیش.»
آخرین نفری که از عملیات بر می گشت خودش بود .یک کلاهخود سرش بود افتاد ته دره . حالا آن طرف دموکرات ها بودند و آتششان هم سنگین . رفت تا کلاهخود را بر نداشت ، بر نگشت .گفتیم : « اگه شهید می شدی ….» گفت :« این     بیت المال بود.»
خرما تعارف کرد . گفتم :«مرسی» گفت :« چی گفتی » گفتم :«مرسی » ظرف خرما را دست یکی دیگر داد و گفت :«بخیز » هفت هشت متر سینه خیز برد .گفت :«آخرین دفعه ت باشه که این کلمه را می گی .»
زخمی شده بود .پایش را گچ گرفتند.توی بیمارستان که بود بچه ها لباسهایش را شستند .بهتر که شد بلند شد، رفت لباسهای آنها را بشوید.گفتم :«برادر احمد !پاتون را تازه گچ گرفتن اگه گچ خیس بشه پاتون عفونت می کنه.» گفت :«هیچی نمی شه » نصف روز توی حمام بود تا لباسها را شست. وقتی بیرون آمد گفتم :«حتما گچ نم برداشته باید عوضش کنیم» اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود . می گفت :«مال بیت المال بود مواظب بودم خیس نشه .»
شایعه کرده بودند احمد منافق است وقتی بهش می گفتی ، می خندید .از دفتر امام خواستنش .نگران بود می گفت ،توی این اوضاع کردستان چه طوری ول کنم و برم ؟بالاخره رفت . وقتی برگشت از خوشحالی روی پا بند نبود .گفتیم:« تعریف کن، چی شده؟» گفت :« باورم نمی شد برم خدمت امام». امام پرسیدند:« احمد! به شما می گویند منافق هستی؟»گفتم : « بله ، این حرف ها را می زنن.» سرم را پایین انداختم .امام گفتند :« برگرد همان جا که بودی محکم بایست .»راه می رفت و می گفت : «از امام تأییدیه گرفتم .»
پسرک جوان در حال نگهبانی بود ،از سرما کلافه شده بود ماشین تویوتا ایستاد .احمد پیاده شد ،شروع به سرزنش نگهبان کرد.این چه وضعیه ،مثلا نگهبانی؟ یکی باید مواظب خودت باشه . تفنگ پسر را گرفت وگفت :چرا تفنگت را تمیز نکردی ؟ تفنگه یا لوله بخاری ؟ پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه.گفت «:تو چطور جرأت می کنی به من امر و نهی کنی .می دونی من کی ام ؟من نیروی برادر احمدم .اگه بفهمه حسابت را می رسه .»بعد رویش را برگرداند و گفت :«اصلا اگه خودت بودی می تونستی توی این سرما نگهبانی بدی .» احمد شانه های پسر را گرفت ومحکم بغلش کرد . بی صدا اشک   می ریخت  وگفت :«تو را به خدا من را ببخش .» بعد از افتادن کلاهخود پسرک احمد را شناخت و سرش را گذاشت روی شانه اش و حسابی گریه کرد.
حاج احمد اشک می ریخت و تعریف می کرد که ؛ مهمات برای عملیات کم بود .از سنگر بیرون رفتم و وضو گرفتم . پیرمردی  آمد کنارم ایستاد . لباس بسیجی تنش بود .فکر می کردم قبلا دیدمش ولی هر چی فکر کردم یادم نیامد.پیرمرد به من گفت:«تا ائمه را دارید غم نداشته باش ،توی این عملیات پیروز می شوید،عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه .بعد هم تو می ری لبنان دیگه هم بر می گردی. »
در عملیات آزادی خرمشهر غروب بین بچه ها آمد .پایش مجروح بود. روی صندلی نشست و گفت :چراغ ها را خاموش کنید .آرام نشست و گفت :«برادرها! امشب  شب عاشورا است ،هر کس می خواد بره ، بره، من پای برگه همه را امضا می کنم اصلابه دژبانی می گم جلوی هیچ کس را نگیره ، برید.»  فردا صبح یک نفر هم نرفته بود .
خرمشهر که آزاد شد رفت تهران .وقتی رسید سر قبر جهان آرا نشست و سیر گریه کرد تا بیهوش شد.
وقتی مأموریت  لبنان پیش آمد گفتیم :بگذارید ما به جای شما برویم . اصلا توجهی نکرد و برای آخرین بار نگاهی عمیق و گیرا به ما انداخت و گفت :«دلتون با خدا باشه ، بهش توکل کنید،هر چی مشیت خدا باشه همان می شه، خداحافظ .»
بله ،حاج احمد متوسلیان، سرداری که نه در خاک ایران خفته و نه در خاک عراق ناپدید شده است، حتی کسی ندیده که شهید شده باشد ، سرداری که اسرائیلی ها از ما ربودند.
زبان حال شهیدان ما تمام این است          که در دم شهادت ما حجله گاه سنگر بود  
نبود گر چه در آن بزم ، زینتی ما را                 برای قامت ما خاک و خون چه زیور بود
نبود بر سر بالین ما اگر مادر                            جناب فاطمه آن دم به جای مادر بود
قدم چو رنجه بفرمود مهدی زهرا                          نثار مقدم او قطعه قطعه پیکر بود
ز قبل رفتن ما صاحب الزمان آمد                      نشان آمدنش بوی مشک و عنبر بود
بگوی با همه مردم ز قول ما «محزون»                    که شادمانی ما از بیان فراتر بود

کاری ازاکرم مرادی       کلاس امام خمینی (ره )             


free b2evolution skin
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: میرعسی خانی [عضو] 
5 stars

وبلاک زیبا و با محتوای عالی دارید موفق باشید.

1391/02/13 @ 10:18
نظر از: جباری معز [عضو] 
جباری معز

سلام ممنمون از وشته زیباتون ،
راستی چه جوری میشه ما هم بتونیم آهنگ بذاریم تو وبلاگ یا نوشته هامون ؟
راستی چرا اسم ما رو جز پیوند دوستان قرار ندادید ما که همیشه بهتون سر میزنیم؟
(یاحق)
مدرسه علمیه فاطمیه (س)قروه درجزین

1391/02/13 @ 09:05


فرم در حال بارگذاری ...