26
شهریور

داستان عبدالحسین


عبدالحسین یکی دوماه درسبزی فروشی مشغول به کاربود.بعدازآن گفت :کاربرام سنگینه.من ازتقسیم اراضی فرارکرده بودم چون بازن های بی حجاب سرکارداشتم.این جا سبزی فروشی آب باآن مخلوط می کنه سنگین می شه می فروشه.می خواد همدست اوشوم.ازفردادیگه نمی رم.ازفردای آن روز رفت لبنیاتی.گفتم:چندمی دهند؟
گفت:روزی ده تومان،ده،پانزده روزی که رفت بعدظهرکه بایدمی آمدسرکارنیامد دیدم بیل وکلنگ دست گرفته داره می ره برای کار. گفت:می خوام به یاری خدا ازفرداصبح بروم بنایی .براش گفتم:مگه این کاربهترازسبزی فروشی نبودگفت:اوکم فروشی کردجنس های بدباخوب قاطی می کرد وبه مردم می فروخت این یکی نونش حرومتره.
اوبه کاربنایی رفت وباکارکردنش استادشد وحقوقش ده تومان بود بعدازآن که استادشد زیادترشد دیگر شاگرد هم داشت اوشهید عبدالحسین برونسی بودکه ازکودکی خودرابرای انتظارآماده می کرد.
منبع:کتاب نردبان آسمان


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...