داستانی از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
عبدالحسین یکی دوماه درسبزی فروشی مشغول به کاربود. بعدازآن گفت :کار برام سنگینه. من ازتقسیم اراضی فرار کرده بودم چون با زن های بی حجاب سرکارداشتم.این جا سبزی فروشی آب با آن مخلوط می کنه سنگین می شه می فروشه.می خواد همدست او شوم. از فردا دیگه نمی رم. از فردای آن روز رفت لبنیاتی. گفتم:چندمی دهند؟
گفت:روزی ده تومان،ده،پانزده روزی که رفت بعدظهرکه باید می آمد سرکار ،نیامد .دیدم بیل وکلنگ دست گرفته داره می ره برای کار. گفت:می خوام به یاری خدا ازفرداصبح بروم بنایی .براش گفتم:مگه این کاربهتر از سبزی فروشی نبود .گفت:او کم فروشی کرد ،جنس های بد با خوب قاطی می کرد و به مردم می فروخت این یکی نونش حرومتره. او به کاربنایی رفت وباکار کردنش استادشد وحقوقش ده تومان بود بعد از آن که استادشد زیادترشد دیگر شاگرد هم داشت او شهید عبدالحسین برونسی بودکه ازکودکی خودرابرای انتظار آماده می کرد.
برگرفته ازکتاب نردبان آسمان
باسلام
شهدا فرشته بودند
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب