7
بهمن

در کوچه پس کوچه های تاریخ، با شهید رهنمون...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و نگاه امام هادی علیه السلام بدرقه زندگیتون ودعای امام هادی علیه السلام

برای محقق شدن شامل حالمون

پاشید بریم یه چرخی تو تاریخ بزنیم. 

✍️درس نمی‌خواندیم. به خیال خودمان فکر می‌کردیم مبارزه کردن

واجب‌تر است. نصیحتمان می‌کرد؛

✍️می‌گفت: «این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقتمان

رو تلف می‌کنه؟ باید هم درس بخونید هم مبارزتون رو بکنید. آدم

بی‌سواد که به درد انفلاب نمی‌خورد.»

✍️هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه کولر یا پنکه نداشت. با هم  می‌رفتیم

تو راهرو پشت در اتاق اساتید که کولر گازی داشت، می‌نشستیم درس می‌خواندیم.

می‌گفت: «اگه قرار باشه آدم درس بخونه هر جوری شده می‌خونه.»

✍️فرستادنم اطراف اهواز، گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. بهش گفتم:« تو هم می‌آیی؟»

گفت: «آره. خیلی دوست دارم اطراف اهواز رو ببینم.»

راه افتادیم. از شهر که رفتیم بیرون،  به راننده گفت نگه دارد.

پرسیدم: «چه کار می‌خواهی بکنی؟

✍️گفت: «هیچی. برمی‌گردم. شما می‌خواهید بروید مأموریت.

من که نمی‌روم مأموریت می‌روم تفریح. ماشین هم دولتی است.»

پیاده شد، ماشین گرفت، بر گشت.

✍️خیلی از بچه‌های مذهبی، آن موقع توی اردو‌ها شرکت نمی‌کردند

و می گفتند جوّش فاسد است؛  توی مسابقه‌ی خطاطی اول شده بود.

قرار بود بروند اردو. خیلی‌ها به او می‌گفتند: « نرو بابا! وضع خراب است.»

✍️ می‌گفت: «من می‌روم. هر کی می‌خواهد بیاید، هر کی نمی‌خواهد نیاید.

دلیل نمی‌شود چون جوّ اون جا خراب است، ما نرویم.

می‌رویم شاید دو نفر رو هم به راه آوردیم.»

می دونید با کی رفتیم در دل تاریخ ؟

بله با شهید رهنمون رحمه الله علیه.

یزد آن موقع کوچک‌تر بود. مردم بیش‌تر همدیگر را می‌شناختند.

هر چه می‌شد همه جا می‌پیچید. 

هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود.

اسمش سر زبان‌ها افتاده بود.

✍️در یک روز دیدم دست‌هاش را حنا بسته. به مسخره گفتم:

«این دیگر چه کاری است؟

گفت «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسه‌ای‌ها راحت بشَم.

بگند اُمُّله. کاری به کارم نداشته باشند.”

ادامه دارد… کار زیبایی از خانم امیری در گروه مجازی خانه بهشتی….

 

 


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...