6
آذر

طاهره، مردی تنها در قبیله بنی‌اسد

ظهر بود و هُرم آفتاب، صحرای بزرگ نینوا را نوازش می‌کرد. صدای شیهه‌ اسبان از دور به گوش می‌رسید. فرات در حال پر کردن مَشکی بود برای زنی سیاهپوش. انگار آب هم با چهره اشک‌آلود او می‌گریست. زن، بلند نغمه عزا برای جوان غرق شده‌اش سر می‌دهد. آرام مشک را از آب بیرون می‌آورد و با گوشه چارقدش اشک‌های مشک را پاک می‌کند.

هاجر زنی موسپید با چهره‌ای آفتاب‌سوخته، دست او را می‌گیرد و آرام بلندش می‌کند. زن با زحمت مشک را بر پشتش می‌اندازد و با شکم برآمده‌اش به سختی حرکت می‌کند. جای‌جای فرات زن را به یاد جوان می‌اندازد که چند صباح پیش در این دریای مواج غرق شد. آرام با هاجر از دلتنگی عمیقش می‌گوید، و غربت بی حد این صحرای سوزان که حتی برای خارهایش هم مأمنی نیست از دست این آتش.

زن‌ها تمام راه را با هم پچ پچ می‌کنند و بالاخره به غاضریه می‌رسند. چشمشان به جمعیت قبیله می‌افتد که دور اسب‌سواری حلقه زده‌اند. صدای «هل من ناصر ینصرنی» مرد، قلب زن را به تپش می‌اندازد. حبیب‌بن مظاهر است. آمده است تا از دلیر مردان طایفه‌ بنی اسد برای حسین یاری طلبد. زن با مشک در دستش ناگهان زمین می‌افتد. هاجر مشک را کناری می‌زند و چند قطره آب به چهره سرخ و سوخته زن می‌ریزد. طاهره… طاهره!

طاهره با حال نزارش در بین جمعیت به دنبال شوهرش چشم می‌گرداند. از میان حلقه زن‌ها شوهرش را می‌بیند که کنار ریش‌سفید قبیله ایستاده است. اکنون همه می‌دانند که صدای شیهه اسب‌ها که تا کنار نهر می‌آمد، از سوی کاروان حسین است که برای مقاومت در برابر اهریمن زمانش از مدینه تا به اینجا راه پیموده است. حبیب چشم می‌گرداند. تمام مردان قوی‌هیکل قبیله را نظاره می‌کند. مردان یکی یکی نگاهشان را از او می‌دزدند. صدای مرد ریش‌سفید بلند می‌شود و قلب حبیب را همچون خنجری می‌درد. «ما به یاری کسی نمی‌آئیم. من خبر بی‌طرفی قبیله‌ام را به پسر زید هم رسانده‌ام.»

همه‌ مردان یک‌صدا بی‌طرفی را بهانه‌ ترسشان می‌کنند. طاهره آرام مویه می‌کند. «مادر اگر امروز بودی رزم‌جامه تنت می‌کردم تا مثال شیران بنی‌اسد که در جنگ جمل دوشادوش علی جنگیدند، تو هم در رکاب حسین‌بن علی بجنگی.» هاجر با زحمت او را به سمت چادر می‌برد. حبیب ناراحت اما سرفراز به سوی خیمه‌های حسین می‌تازد.

ریش‌سفید قبیله، رفتن زن‌ها به کنار فرات را قدغن می‌کند، چون نیک می‌داند که بعد از آمدن حسین به نینوا، بلوایی بزرگ در راه است.

شب طاهره در چادر با شوهرش از مردانگی و شجاعت می‌گوید که او را به حجله‌‌اش راغب کرد و اهریمنی به نام ابن‌زیاد که همچون دزدی شبانه شجاعت را از وجود مردان قبیله دزدیده است. آرزو می‌کند ای کاش بچه در شکمش بزرگ بود تا می‌توانست او را همراه حبیب بفرستد.

صدای ناله و فریاد زن‌ها و شیهه‌ اسبان مدام در گوشش می‌پیچد. حسین فرزند پیامبرم چرا پا در این صحرای منحوس گذاشتی که فرات حیات‌بخش هم زندگی می‌ستاند. همه چادرها تا صبح روشن است. مردهایی که از ترس تنبیه ابن‌زیاد دست یاری حسین را رد کرده‌اند، از اندوه بی‌خوابند.

چند روزی می‌گذرد. هر روز طاهره برای تنهایی حسین و یارانش مرگ جوانش را بهانه می‌کند و می‌گرید. خبر می‌رسد که ابن زیاد راه فرات بر کاروان حسین سد کرده است. کاش می‌توانست مشک آبی پر کند از آب علقمه و برای کودکان لب تشنه حسین ببرد، اما اینجا قانون مردها حکومت می‌کند. رفتن به کنار علقمه جایز نیست.

آن روز از صبح تا عصر طاهره در گوشه‌ای خیره به مشک چشم می‌دوزد. دلش در چند فرسخی چادرهای قبیله است. کم‌کم رنگ آبی آسمان جایش را به ابرهای مواج سرخ می‌دهد. از آسمان نینوا خون می‌بارد. چشم‌های طاهره آرام اشک می‌ریزد. می‌داند که مفری برای کاروان حسین نیست. حسین تنها مانده است با یاران اندکش در خیل عظیم شیاطین که از گذشته‌شان فقط جهل عرب را به ارث برده‌اند.

عصر بود گویا! آسمان برای طاهره هنوز رنگ سرخ دارد و باد نغمه‌ی عزا سر داده و با قلبی آزرده، محکم و قاطع به نامردهای صحرای نینوا سیلی می‌زند. زنان می‌خواهند به سمت فرات بروند. طاهره با دیدن آن‌ها به راه می‌افتد، به زور راه می‌رود. هاجر از او می‌خواهد که در چادرش بماند. اما او گوشش بدهکار نیست. می‌خواهد به صحرای جنگ برود. از همه پیش‌تر حرکت می‌کند.

زنان غاضریه به میدان جنگ می‌رسند. آنها بی اختیار مویه سر می‌دهند برای اجساد بی‌سری که بی‌کفن رو‌ی زمین افتاده‌اند و ضربه‌های سم سواران، آنها را چاک چاک کرده است. سرباز یزیدی، هنوز در بین اجساد دیوانه‌وار می‌خواند و از سر بریده حسین می‌گوید. طاهره بی اختیار پیش می‌رود. خیمه‌های سوخته، خبر از جنایت عظیم می‌دهد. همه جا خون است و تکه تکه بدن‌های بریده. طاهره فریاد می‌آورد. «برویم به دنبال مردانمان تا اجساد فرزندان پیامبرمان را دفن کنند. یاریشان که نکردند، لااقل این تن‌های برهنه را درآغوش خاک بگذارند.»

زن‌ها به قبیله باز می‌گردند. طاهره دیگر نمی‌تواند سرپا بایستد. بلند بانگ می‌آورد «ای مردان بنی‌اسد! اجساد فرزندان رسول خدا روی صحرا افتاده است، شما که از ترس پسر زیاد یاریش را لبیک نگفتید، لااقل به حرمت شجاعت از یاد رفته‌تان پیکر آن‌ها را دفن کنید.»

ریش‌سفید قبیله، رو به شوهر طاهره می‌کند و از او می‌خواهد که همسرش را به جرم توهین به بنی‌اسد مجازات کند. زن‌ها جمع می‌شوند. دور طاهره را می‌گیرند و عده‌ای هم می‌روند و با بیل و کلنگ در دست، باز می‌گردند. طاهره با دیدنشان لبخند می‌زند. این تنها کاری‌ است که برای حسین و یارانش می‌توانست انجام دهد. طاهره از هوش می‌رود. زن‌ها به سمت میدان جنگ حرکت می‌کنند. هاجر او را روی حصیر می‌خواباند. طاهره نفس می‌کشد. آرام به خواب رفته است.

مردها بعد از دور شدن زن‌ها از دید چادرهای قبیله، به راه می‌افتند. در میدان جنگ همه مردان بنی‌اسد پشیمان از یاری نکردن فرزند پیامبر، اشک می‌ریزند و اجساد بی سر و دست را در آغوش خاک می‌گذارند.

صدای گریه نوزاد از چادر طاهره به گوش می‌رسد. صدای هاجر می‌آید که آرام در گوش نوزاد اذان می‌گوید و نام حسین را در گوش نوزاد زمزمه می‌کند.


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم