عشق آسمانی
22 خرداد 1391 توسط قیاسی
نکند مجبور شود از حرفش بر گردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجاست؟ این طرف و آن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد.
گفت: «فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد.» مصطفی باورش نمی شد، و مگر خودش باورش می شد؟ الان که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود، اصلا کار کار آدم و آدم ها نبود، کار خدا بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او می تابید بی شناخت، شناخت بعد آمد…
ادامه در این لینک