گردو
25 تیر 1391 توسط قیاسی
دیر کرده بود.هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آید.نگرانش شدند ورفتند دنبالش.توی کوچه باریکی پیدایش کردند.دیدند روی زمین نشسته،بچه ای را سوارکولش کرده وبرایش نقش شتر را بازی می کند.
-ازشما بعید است،نماز دیرشد.
روبه بچه کردو گفت:"شترت را به چند گردو عوض می کنی"وبچه چیزی گفت.گفت برویدگردو بیاورید ومرا بخرید.کودک می خندید،پیامبرهم. (پیامبر،ص42)