خورشيد پلهپله از آسمان پايين ميآيد، مينشيند پشت بلندترين قلهاي كه در مغرب ايستاده حالا شفق، دامن آسمان گرفته است.
به دلم ميآيد كه نيمساعت ديگر، صداي شيرين اذان در كوچهها ميوزد. آرامش ديريابي در دلم جوانه ميزند. نفس عميق ميكشم، انگار تمام اكسيژن هوا را بلعيدهام، لبهايم كه حالا مفاتيح الجناني مجسماند يانور ياقدوس ميخوانند.
انگار كسي مرا از آن سوي افق ميخواند، نگاهم تا بلندترين مناره مسجد بال ميزند، آرام مكث ميكند و در آبي آسمان گم ميشود.
دلتنگي امانم را بريده است، انگار عزيزي در سفر دارم، «آب زنيد راه را هين كه نگار ميرسد» را زير لب زمزمه ميكنم، شوري شفاف در مويرگهايم ميدود. دوباره يانور يا قدوس لبانم را شيرين ميكند: «لحظه وصل چون شود نزديك/ آتش عشق تيزترگردد» ثانيهها سالاند و من مشتاقتر از هميشه باز هم به گلدسته چشم ميدوزم، حالا صداي قلبم را ميشنوم و ناخودآگاه با خودم زمزمه ميكنم «از پريدنهاي رنگ و از تپيدنهاي دل/ عاشق بيچاره هر جا هست رسوا ميشود.»
حال غروب آرامآرام از سرشاخهها پايين ميآيد، مينشيند وسط سفره افطاري ما. كنار كاسه آش نذرياي كه همسايه طبقه پايين ما فرستاد. زل ميزند به ظرف شلهزردي كه حالا مزين است به نام «علي» با دارچيني كه از انگشتان مادرم باريده است.
حالا با تمام دلم به استقبال اذاني ميروم كه همراه اكسيژن در تكتك سلولهايم ميدود و مرا ميبرد آن بالا، به گونهاي كه ميتوانم دو ركعت بالاتر از خودم به تماشاي سفره افطاري و خودم كه حالا در گوشه چپ آن چهارزانو زدهام، بايستم. صداي اذان مرا ميبرد بر تكتك خانههاي شهر، كوچهها خلوت شدهاند، باران خدا ميبارد و كسي كه خيس نشود، كس نيست.
پدرم از اداره، خواهرم از كلاس خياطي، من از دانشگاه با سر آمدهايم تا با هم، تا با دلي مشتاق كنار اين سفره كه مزين به يا نور و يا قدوس است بنشينيم.
پدرم بسمالله ميگويد و زلالي اذان را با ليواني آب سر ميكشد ، ما لبخند ميزنيم، حالا در دل همه ما قند آب مي شود كه افطار ما را از گوشه و كنار شهر در اين ساعت دور هم جمع كرده است تا نور بنوشيم و جوانه بزنيم و جوان بمانيم.
نوشته : باراني