کودک و خدا
کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد . زنی در حال عبور بود که کودک را دید.
کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت : (( مواظب خودت باش))
کودک رو به زن کرد و گفت : ببخشید خانوم شما خدا هستید؟
زن گفت : نه من یکی از بندگان خدا هستم.
کودک گفت : ((می دانستم با او نسبتی دارید.))