4
خرداد

خاطره ای از جنگ

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود. اسمش عزیز بود. شبها می¬شد مرد نامریی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا بود. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم.
یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.
دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!»
یکهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن.
گفتم: «بچه ها این چرا اینطوری می کنه؟ نکنه موجیه؟»
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: «بنده خدا حتما زیر تانک مانده که  این قدر درب و داغون شده!»
پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟»
همگی گفتیم :«نه کجاست؟»
پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟»
همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»
رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وکله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسید؟»
یکهو همه زدیم زیر خنده. گفتم :«تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دنبک نمی خواهد!»
عزیز گفت:«ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»
بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کند.
عزبز گفت:«وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته بر و بر مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یکهو بلند شد و نعره ای زد:«عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا هر چه من نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد.
سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد.
از بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت
هایشان دست و پا می زدند و کرکر می کردند.
عزیز ناله کنان گفت:"کوفت و زهر مار هر هر کنان؟خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند.
سرباز موجی نعره زد و گفت:«مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش ودیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:«بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیرمرد با لهجه عربی گفت:«آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.»
پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت:«چه خبره؟آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور می کشمت!» عزیزضجه زد:«یا امام حسین . بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...