خاطرهای از شهدا
چند روزی بود که پدر و مادرم را ندیده بودم. چون قرار بود فردا با اعزام پشتیبانی جنگ جهاد کاشان به منطقه بروم، باید برای دیدار و خداحافظی با آنها به روستای مَرق می رفتم. اوایل شب بود که به آن جا رسیدم. مادرم را که دیدم، نگرانی را در وجودش احساس کردم. زیرا مدت ها بود که از برادرانم علی و ماشاءالله که در جبهه بودند، خبری نداشت. لذا خیلی با احتیاط و ملایم گفتم: “من هم فردا باید به جبهه بروم…..” هنوز حرفم تمام نشده بود که مادرم با ناراحتی شروع به سخن کرد:” چرا باید از یک خانواده سه نفر بروند؟ دو برادرت جبهه هستند. پدرت با این همه کار کشاورزی دست تنهاست، من هم مریض هستم. خانواده های برادرانت هم کسی راندارند، تو نباید بروی. صبر کن. آنها که آمدند برو". پس از گفتگو و بحث فراوان، مادرم بسیار ناراحت شد. من کوتاه آمدم و دیگر اصرار نکردم، اما با خود گفتم: “چه بخواهد، چه نخواهد، فردا خواهم رفت. امام خمینی(ره) فرموده است: اذن پدر و مادرشرط نیست.” هنگام خواب شد. مدت کوتاهی که خوابیدیم، ماری دور گردنم پیچیده بود. به آهستگی مادرم را صدا زدم. و گفتم چراغ را روشن کن. مادرم گفت:"چراغ را برای چه روشن کنم؟” با صدایی شکسته گفتم:"روشن کنید” مادرم چراغ را که روشن کرد، دید ماری به دور گردنم پیچیده است و سرش را روبروی صورتم قرار داده است و زبانش را بیرون می آورد. آن مار خود را باز کرد و به صورت چمبره روی سینه ام نشست، مادرم وحشتزده و ترسیده بود و من از ترس نفس در سینه ام بند آمده بود و خداخدا می کردم. مار آهسته آهسته از حالت چمبره خارج شد و از کنار گوش و صورتم از روی بالشت به زیر آن رفت و خود را پنهان کرد. فوراً مادرم با فریاد و اضطراب پدرم را که در حال آبیاری باغچه های منزل بود صدا کرد و گفت:"بیل را بیاور! بیل را بیاور! پدرم با حالت شوخی گفت: بیل را می خواهی چه کار کنی؟” وقتی پدر بیل را آورد با کمک مادر مار قوی را کشتند و مرا نجات دادند. همان موقع مادرم به من گفت:” پسرم اگر می خواهی به جبهه بروی، برو. مرگ و زندگی در دست خداست.استغفر الله ربی و اتوب الیه، استغفر الله ربی و اتوب الیه.”
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب