شب بود. يکي داد مي زد :ساکت شو! ساکت شو! تو نمي توني اشک منو در بياري. رفتم سمت صدا. ديدم يک نفر انگشت هايش قطع شده.اين حرف را به دست خوني اش مي گويد :- ساکت شو! ساکت شو! تو نمي توني اشک منو در بياري
خاطره اي از شهيد موحد
فرم در حال بارگذاری ...
این بخش تنها می تواند توسط جاوا اسکریپت نمایش داده شود.
فید نظر برای این مطلب
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب