2
اردیبهشت

ماجرای فدک از زبان زینب (سلام ا.. علیها)


ولي من حجاب مادرم را خوب ديده ام که هرگز اينگونه به مسجد نخواهد رفت.
پس دستور داد پرده اي نصب کردند و خود در ميان عدّه اي از زنان به راه افتاد در حالي که قامت خود را نمي توانست راست بگيرد و لباسش زير پايش مي رفت و من هم با او بودم. يعني او مرا با خود برد و همه به پشت پرده رفتيم.
مسجد پر است از جمعيّت و همه مستمعين منبر خلیفه!
همين که رسيديم مادرم زهرا از دل و چنان ناله اي کرد که قلبم را لرزاند وهمه ي اهل مسجد را به گريه در آورد، آن هم آن مردم را. مثل اينکه به يادجدّم رسول اللَّه افتادند.
مادرم، صبر کرد تا همه ساکت شدند. تا خواست سخن شروع کند باز صداي گريه ي
مردم بود که در مسجد پيچيد، و اين چند مرتبه تکرار شد.
تا بالاخره آرام شدند و مادرم خطابش را شروع نمود:
«أبتدي بحمد من هو أولي بالحمد و الطول و المجد ألحمدللَّه علي ما أنعم و…».
صد حيف که چه معصومه اي و چه کلماتي براي چه کساني و چه قلب هايي.
ولي نه، مادرم اگر تنه براي آن مردم و آن دو نفر و تنها گرفتن فدکش بودکه به مسجد نمي آمد و خطبه نمي خواند.
مادرم خطبه مي خواند تا خطبه ي پدرش پيامبر در غدير خم را -که دو ماه و
اندي پيش در بازگشت از مکّه خواند- تفسير نمايد.
مادرم فاطمه خطبه مي خواند تا آيندگان امّت و قيامت بدانند عصمت در کيست و ولايت چيست. بدانند ظلم يعني چه و بدتر از ابليس يعني که.
مادرم زهرا سخن مي‏ گفت تا مسلمانان بلکه جهانيان بدانند خلافتي که از
پدرم اميرالمؤمنين علي غصب شده همه ي پايه هاي آن و حتّي منبع مالي آن بر
روي نفاق و دزدي است.
بدانند اين غاصبين مقامي را از اهلش گرفتند که ديگر باز پس نخواهد آمد
مگر به دست منتقم ما اهل بيت.
مادر عزيزم خطبه مي خواند تا من زينب را که همچون او به ناچار و از روي اضطرار در بازار کوفه و پس از شهادت برادرم حسين سخن مي گويم درس داده باشد و بياموزد که چه بگويم و چگونه شاگردان اينان را مفتضح سازم.
مادر معصومه ام خطبه مي خواند تا يک دنيا معارف و حقايق را به بزرگان بشر بياموزد.
و مادر مظلومه ام خطبه مي خواند تا فدکش را بگيرد و حقّ غصب شده اش را بازگرداند.
اين منم که خطبه ي مادرم را از ابتدا تا انتها حفظ نموده ام و به نسل هاي
آينده مي رسانم که اين کار در اين سنّ تنها از من برمي آيد و بس.
مادرم ابتدا حمد و ثناي خداوند را نمود و سپس مبعوث شدن جدّمان رسول
اللَّه را يادآور شد و از آن پس:
رو به مهاجرين و انصار نمود و آنان را متوجه مقام ولايت و اهل بيت نمود و
گفت از تقوا و ايمان و مختصري وظايف که همه گوشه اي از علمِ بي منتهاي او
بود. سپس فرمود:
«اي مردم، بدانيد من فاطمه ام و پدرم محمّد است، کلام اوّل و آخر من اين است،…».
از زحمات پدرش در راه تبليغ رسالت گفت که آن مردم خود همه را شاهد بودند،چه در مکّه و يا در مدينه.
و از زحمات همسرش و پدرم اميرالمؤمنين در جنگ ها گفت.سخن که بدينجا رسيد از رفتار مردم پس از شهادت پيامبر گفت و اينکه چرا اين مردم اينگونه کرده اند.

مادرم همچنان سخن مي گفت و آن مردک بر منبر نشسته که از ابتدا انتظارداشت مادرم از فدکش گويد، تا به حال متحيّر مانده بود که فاطمه ي زهرا چه مي گويد. او خوب مي دانست که مادرم اينها را مي گويد تا بفهماند اقدام به غصب فدک تنها براي غصب ثمره ي باغي نيست، بلکه براي از بين بردن اين معارف و مطالب است که بازگو مي کند و هم براي غصب خود فدک.
مادرم که تا بدينجاي سخنش رسيده هاي سقيفه را خوب بازکرده بود، از فدکش نيز گفت:
«اي پسر ابي قحافه، آيا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببري ولي من ازپدرم ارث نبرم؟ مطلبي تعجّب آور و متحيّر کننده آورده اي که از روي جرأت بر قطع رحم رسول اللَّه و شکستن پيمان چنين اقدامي کرده ايد!…».
ديگر مثل اينکه دل مادرم به تنگ آمده بود. پس خطاب به پدرش درد دل هايي نمود.
مردم، در تمام اين مدّت مات بودند و گوش فرا مي دادند. آيا اين پيامبراست که زنده شده و يا جبرئيل مستقيماً با آنان سخن مي گويد؟! که صداي مادرم قلبشان را لرزاند:
«…، اين چه سستي است در ياري من و چه ضعفي است در کمک به من و چه کوتاهي است درباره‏ي حقّ من و چه خوابي است که در مورد ظلم به من شما را
در ربوده است؟…»
و گفت آنچه آنان با ما کرده بودند و يا تماشاگر بودند.توبيخشان کرد که چرا بپا نمي خيزيد و اينگونه زبون وار و متملّق گونه سرخم مي نمايند و دست ناحقّ مي فشارند. چرا تا اين حدّ راضي به حق کشي وحقيقت پوشي اند؟ گفت کسي که دختر پيامبر را عزيز ندارد بر اوست عار وعذاب خداوند. و باز هم از فرموده هاي پدرش درباره ي خودش را بيان کرد ودر اين مدّت مهر سکوت بر دهان همه خورده بود. تا مادرم ساکت شد.مادرم که ساکت شد از بالاي منبر صدايي آمد که دورويي و حيله اش را با چشم
هم مي شد ديد و از پشت پرده دانستم صداي کیست:
شروع به تعريف از مادرم نمود و اين کار هميشگي او بود، آرامش با نفاق.
گريه ي با تزوير و اظهار محبّت با خيانت.
سپس براي اينکه غصب فدک را شرعي! و قانوني جلوه دهد، حديثي را عنوان کرد که:«ما گروه انبياء ارث برده نمي شويم (کسي از ما ارث نمي‏برد)، آنچه از ما
مي ماند صدقه است».
ولي ندانست با مادرم يعني فاطمه ي زهرا سخن مي گويد و او برتر ازانبياست. مادرم با خواندن چند آيه درباره‏ي ارث بردن انبيا همچون حضرت داوود کلام آنان را باطل کرد و جوابشان را داد و جهالت آنان را بر ملانمود.
کار که اينگونه شد آن معدن نيرنگ حيله اي ديگر ريخت و اين بار حرف ازمردم به ميان آورد که من براي اينان چنين نمودم و همه به غصب فدک راضيند.
مادرم چون چنين شنيد و مي دانست مردم همه بدشان مي آيد فدک غصب شود، از
اين پس آنان را توبيخي سخت نمود. چون در ميان مردم بسياري بودند که کينه ي بخشش فدک از سوي پيامبر و به امر خداوند به مادرم فاطمه را به دل گرفته
بودند. کينه و حسد از اين موهبت الهي.و مادرم از مسجد بيرون آمد در حالي که حجّت الهي را بر همگان تمام نموده بود و خود بي‏رمق به خانه بازگشت.
اکنون چند روزي از حادثه‏ ي مسجد مي‏گذرد.
براي آخرين اتمام حجّت و اينکه مبادا هيچ‏گونه بهانه‏اي بياورند که ماندانستيم و نمي‏ خواستيم چنين شود، مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک رفت و با او احتجاجي سخت نمود. آن چنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشته اي باز پس دهد، و مادرم همراه با سند فدک و دست در دست برادرم حسن از نزد او خارج شد.
اما:
هنوز چيزي از راه نيامده بود که غاصب دوّم از مقابل نمايان شده بود.اينها را بعد من فهميدم. او آمده بود و گويا اين بار نيز از سوي خودخلیفه مأموريّتي داشت. چون از مادرم سوال نموده بود از کجا مي آيي، و اين سؤال هيچ معنايي ندارد مگر اينکه او سابقه اي از قضيّه داشته باشد!
مادرم گفته بود از خانه ي خلیفه مي آيم و از بازستاني فدکم. مردک سندنوشته شده ي خلیفه را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت بايد اين سند را مي‏گرفت چنان…!
و اين باباي مظلومم علي است که از پشت در مرتّب سر مي کشد و انتظاربازگشت مادرم را دارد.
نمي‏دانم. حتماً برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود.مادرم، چون از راه مي رسد از ماجراي کوچه و ديگر قضايا هيچ نمي گويد.تنها سؤال مي کند که چرا پدرمان اينگونه زانوي غم بغل نموده و حقّش آنگونه غصب مي شود. آخر تا اين حدّ صبر و تحمّل و دست نگهداري…؟!
پدرم مظلوممان هم خاطر او را به دست مي آورد و اينکه فعلاً بايد صبرنمود. خوب به ياد دارم مادرم که از راه رسيده چادرش خاکي بود و از آن روزبه بعد هميشه از ما کودکانش و پدرمان روي خود را مي پوشاند!!
و ديگر مادرمان زمين گير شد.
آري، فدک اينگونه رفت.
دل مادرمان شکست و اين دل شکسته هيچگاه بازنگشت و راضي نشد. مادرم
فاطمه‏ي زهرا تا آخرين لحظات نفرين و غضب بر غاصبين خلافت و فدک داشت و
همان گونه چشم از اين جهان بست.

صفحات: · 2


free b2evolution skin
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: محمد [بازدید کننده]  
محمد
5 stars

اشكم نم گرد راهش

1391/02/25 @ 16:51
نظر از: محمد [بازدید کننده]  
محمد
5 stars

اشك

1391/02/25 @ 16:50


فرم در حال بارگذاری ...