24
خرداد

از چمران پرسیدند: تعهد بهتر است یا تخصص؟

از چمران پرسیدند:

تعهد بهتر است یا تخصص؟

گفت:


«می گویند تقوا از تخصص لازمتر است، آن را می پذیرم.

اما می گویم آن کس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد بی تقواست.»



مردی که یک نسل تربیت کرد

مرید در میان مرشدان



ای خدا!
من باید از نظر علم از همه بهتر باشم مبادا دشمنان مرا از این راه طعنه زنند
بایدبه آن سنگدلانی که علم را بهانه می کنند و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم خاک پای من هم نخواهند شد ، باید همه ی آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم و

آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم

شهید دکتر مصطفی چمران



free b2evolution skin
22
خرداد

عشق آسمانی

نکند مجبور شود از حرفش بر گردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجاست؟ این طرف و آن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد.

گفت: «فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد.» مصطفی باورش نمی شد، و مگر خودش باورش می شد؟ الان که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود، اصلا کار کار آدم و آدم ها نبود، کار خدا بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او می تابید بی شناخت، شناخت بعد آمد…

ادامه در این لینک


free b2evolution skin
21
خرداد

امضای عجیب که رویایی را به حقیقت پیوند داد!!!

می خواهم از یک کرامت سخن بگویم کرامتی از یک شهید

شهید بزرگوار مجتبی صالحی
شهیدی که بعد از شهادت برگه امتحانی دخترش را امضا کرد

وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرشون امضا کنه اون رو ..زهرا صالحی غم دلشو گرفت!اخه اون باباش شهید شده بود و بابایی نداشت که برگه شو امضا کنه…
وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره و پدر رو توی خواب میبینه ..بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه و زهرا این کار رو میکنه…وقتی از خواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه متوجه میشه که بابا واقعا ….
نوشته بود: «اينجانب رضايت دارم، سيد مجتبي صالحي» و امضاء كرده بود.

علمای اون زمان از جمله آیت الله خزعلی صحت این موضوع رو تایید کردند..همچنین امضا توسط اداره آگاهی تهران بررسی شد و معلوم شد امضا خود شهید است..
نکته دیگه این که برای امضا از رنگ قرمز استفاده !رنگی که جوهرش مربوط به هیچ خودکار و خودنویسی نبود
عکس امضای شهید رو برای دوستان میذارم..




free b2evolution skin
19
خرداد

به تو پناه می برم

فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله(علیرضا محمودی)

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم…
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم….
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم….
از این که مرگ را فراموش کردم….
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم….
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…..
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم….
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند….
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم….
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم….
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم….
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم….
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم….
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند….
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود….
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…..
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم….
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند….
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم….
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم….
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم….
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم….
از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم….
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم….
از ….

برگرفته از مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی


free b2evolution skin
3
خرداد

خصلت های شهیدازجانب خدا

خصلت های شهیدازجانب خدا
حضرت محمد(ص)فرموده اندکه خداوندبرای شهیدان هفت خصلت مقدّرفرموده است
که بدین ترتیب هستند:
1.بااولین قطره خونی که ازبدن شهید برروی زمین ریخته می شود،تمام گناهانش موردعفوقرارمی گیرد.
2.به محض آن که سرش درمیدان جنگ برروی زمین می افتد،درکناراودوحوری ازحوریان بهشتی قرارمی گیردوآن دوغبار راازچهره اوپاک کرده وبه اومرحبا می گویند.
3.ازلباسهای بهشتی براندامش پوشانده می شود.
4.پذیرایی کنندگان بهشتیانی که واردمی شوند،برسراین که کدام یک اوراعطرآگین کنند،ازیکدیگرسبقت می گیرند.
5.پیش ازآن روحش ازپیکرش مفارقت کند،جایگاه خویش رادربهشت می بیند.
6.درهرنقطه ای ازبهشت که بخواهد،می توانداقامت کند.
7.به وجه الله نگاه کرده والطاف مخصوص خداراحس می کند،که البته این رضایت
هرشهیدی راتأمین می کند
صدای سرخ شهادت راشنیدی ورفتی            طریق خون خداراگزیدی ورفتی
توآن ستاره خندان آسمان بودی                    فروغ چشمه ی خورشیددیدی ورفتی
***              ***
صفیه ضیاییان،کلاس شهیدرجایی

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 yles DefLockedState="false” DefUnhideWhenUsed="true” DefSemiHidden="true” DefQFormat="false” DefPriority="99″ LatentStyleCount="267″> ideWhenUsed="false” QFormat="true” Name="heading 1″ />


free b2evolution skin
31
اردیبهشت

عزت امروز اسلام ومسلمین ثمره خون شهدا است

شهيد محمد مهدي خادم الشريعه در وصيت نامه خود آورده است: عزت امروز اسلام و مسلمين ثمره خون شهدا است.

به مناسبت شهادت سردار شهيد محمد مهدي خادم الشريعه سالروز شهادتش را گرامي داشته و به طور مختصر گذري بر زندگاني اين شهيد بزرگوار و رشادت هايش دارد.

گذري بر زندگاني شهيد…

خردادماه سال 1337 بود كه محمد مهدي در شهرستان سرخس چشم به جهان هستي گشود. پدرش به دليل علاقه فراواني كه با ساحت مقدس امام رضا(ع) داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزيمت نمود و از آن پس محمد مهدي در سايه ملكوتي امام رضا (ع) زندگي را تجربه كرد. دوران تحصيل با موفقيت به پايان رسيد و آغاز جواني با قيام و مبارزه مردم همزمان شد.ساواك بارها براي دستگيري مهدي نقشه كشيد اما هر بار با زيركي او مواجه و در اجراي نقشه هايش موفق نشد.

پس از پيروزي انقلاب، نظم و مديريت تشكيلاتي اش باعث شد تا مسؤوليت دفتر فرماندهي سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار كنند. پس از آن، دوره فشرده خلباني را در تهران طي كرد و راهي جبهه هاي جنوب شد. در آنجا نيروهاي خراساني را در تيپ 21 امام رضا (ع) سازماندهي كرده، خود به عنوان اولين فرمانده، مسؤوليت رهبري اين تيپ را به عهده گرفت.

حماسه آفريني هاي او و يارانش در چزابه چنان بود كه پير جماران در وصفشان فرمود: «كار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و اين اعجاز به حول و قوه الهي از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تيپ 21 امام رضا (ع) به فرماندهي اين سردار شهيد نمايان شد.»

محمد مهدي در عمليات بيت المقدس در تاريخ سي و يكم ارديبهشت ماه سال 1361 به دست باغبان هستي گلچين شده و به ياران كربلايي اش پيوست. پيكر مطهرش را در حرم با صفاي امام رضا (ع) به خاك سپردند.


بزرگترين عيدي…

صبح روز مبعث، حال و هواي عجيبي داشت. همراه بقيه نيروها براي اداي نماز صبح حاضر و پس از نماز با حالت معنوي خاصي، در يك گوشه مشغول راز و نياز شد. موقع صبحانه هر چه اصرار كرديم كه سر سفره بيايد، گفت:«مي خواهم صبحانه را از دست پيامبر در بهشت ميل كنم.»

بعد از صبحانه يكي از دوستان سيبي به او تعارف كرد. محمد نگاهي به آن سيب انداخت، خنديد و گفت:«نه، دلم مي خواهد امروز از ميوه هاي بهشتي بخورم.» هنوز روز به پايان نرسيده بود كه محمد مهدي بزرگترين عيدي عمرش را از دستان رحمة للعالمين دريافت نمود و با تناول ميوه شيرين شهادت به بهشت جاودان وارد شد.

و آن جمعه مقدس…

سرنوشت محمد مهدي در سه جمعه مقدس رقم خورده بود. سه جمعه اي كه با ياد آقا امام زمان (عج) و آرزوي ظهورشان شكل گرفت و سير زندگي يكي از ياران آن حضرت را در خود خلاصه كرد. جمعه اول، روز تولد مهدي كه همزمان با بيست و پنجم ذيقعده (روز دحوالارض) بود.

دومين جمعه، روز بيست و هفتم رجب ، عيد مبعث رسول اكرم (ص )كه به فيض شهادت نائل آمد.

و جمعه آخر روز تشييع و خاكسپاري اش كه با چهارم شعبان ،ايام ميلاد مبارك سالار شهيدان و علمدار كربلا حضرت ابوالفضل (ع) مصادف شده بود.

به اميد آن جمعه اي كه محمد مهدي و هزاران يار گلگون پيكرش به همراه صاحب الامر و الزمان (عج)، زمين را از جور و ستم پاك گردانند.


free b2evolution skin
13
اردیبهشت

برگزیده ای ازکتاب یادگاران(کتاب متوسلیان) نوشته زهرا رجبی متین

 


حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله (ص)
تولد: 15 فروردین 1332در تهران
شهادت :14تیر 1361 در جنوب لبنان
بچه بود که انقلاب را دید ،نوجوانیش را در آن گذراند، شاگردی پدر را کرد، عاشق کارهای فنی بود. وقتی مطهری را شناخت دلش می خواست برود سراغ طلبگی که نرفت ،دانشگاه علم و صنعت دو سال برق خواند،آن قدر تودار بود که خانواده اش نمی دانستند دانشجو است حتی وقتی خبر دستگیریش را شنیدند باورشان نمی شد ،دوستاش جسارتش را در کوچه و خیابان دیده بودند ولی در خانه داداش احمد مهربان و سخاوتمند بود.
حبس کشید ، رنج دید ، آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد ، جنگیدن برایش درس بود . می آموخت و آموزش می داد و تربیت می کرد، به همان راحتی که توبیخ و تنبیه می کرد گریه می کرد وحلالیت می طلبید.
یکی از دوستانش می گفت : دور هم نشسته بودیم واز سال 42 می گفتیم. حرف 15 خرداد که شد احمد ناراحت شد و گفت:«اون روز ها ده سالم بیشتر نبود از سیاست هم سر در نمی آوردم ولی وقتی دیدم مردم را توی خیابان می کشتن فهمیدم که دیگه بچه نیستم باید کاری کنم »
سالهای انقلاب بود خبر آوردند دستگیر شده،با دو نفر دیگه اعلامیه پخش می کردند.آن دو تا زن و بچه داشتند احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن دو را آزاد کنند.
مادر رفته بود ملاقات .دیده بود ضعیف شده کبودی دستاش را هم دیده بود . مادر گفت : احمد جان !دستهات چی شده . با اصرار مادر جواب می ده جای دستبنده .می بندن دو طرف تخت شلاقم می زنن.تقلا می کنم که طاقت بیارم . احمد ساکت می شه ،بعد می گه :«نگران نباش خوب می شه .»
خوش اخلاق بود وجدی.توی پادگان بانه دور از شهر بدون آذوقه و مهمات دستور داشتیم بمانیم . شبها در سنگر بچه ها با هم شوخی می کردند،جشن پتو می گرفتند . حاج احمد یک گوشه می نشست می رفت توی فکر .شوخی ها که خیلی زیاد می شد یه داد می زد ،هر کس یه گوشه می رفت .بعضی وقتها خودش هم یک چیزی می گفت و با بقیه می خندید.
پیشنهاد کرده بود وقت های بیکاری بحث های اعتقادی کنیم .توی یک اتاق دور هم می نشستیم خودش شروع می کرد می گفت : اصلا ببینم خدا وجود داره یا نه ؟ من که قبول ندارم اگه شما قبول دارید برام اثبات کنید . هر کس یک دلیل می آوردتا سه چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع می کرد .یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد .نزدیک بود با حاجی دست به یقه بشه.حاجی گفت :«مگه شما مسلمونها توی قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟»
برای انجام کارهای سنگر توی مریوان اولین نفر اسم خودش را می نوشت . هر کجا بود ،هر قدر هم کار داشت ،وقتی نوبتش می شد خودش رابه مریوان می رساند.
اسیر گرفته بودیم .حاج احمد آمد طرف بچه ها ،پرسید :«چی شده » یک نفر اومد جلو گفت :«هر چی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت ، به امام توهین کرد من هم زدم توی صورتش .» حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.گفت :«کجای اسلام داریم که می تونید اسیر را بزنید؟اگه به امام توهین کرد یه بحث دیگه ست ،تو حق نداشتی بزنیش.»
آخرین نفری که از عملیات بر می گشت خودش بود .یک کلاهخود سرش بود افتاد ته دره . حالا آن طرف دموکرات ها بودند و آتششان هم سنگین . رفت تا کلاهخود را بر نداشت ، بر نگشت .گفتیم : « اگه شهید می شدی ….» گفت :« این     بیت المال بود.»
خرما تعارف کرد . گفتم :«مرسی» گفت :« چی گفتی » گفتم :«مرسی » ظرف خرما را دست یکی دیگر داد و گفت :«بخیز » هفت هشت متر سینه خیز برد .گفت :«آخرین دفعه ت باشه که این کلمه را می گی .»
زخمی شده بود .پایش را گچ گرفتند.توی بیمارستان که بود بچه ها لباسهایش را شستند .بهتر که شد بلند شد، رفت لباسهای آنها را بشوید.گفتم :«برادر احمد !پاتون را تازه گچ گرفتن اگه گچ خیس بشه پاتون عفونت می کنه.» گفت :«هیچی نمی شه » نصف روز توی حمام بود تا لباسها را شست. وقتی بیرون آمد گفتم :«حتما گچ نم برداشته باید عوضش کنیم» اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود . می گفت :«مال بیت المال بود مواظب بودم خیس نشه .»
شایعه کرده بودند احمد منافق است وقتی بهش می گفتی ، می خندید .از دفتر امام خواستنش .نگران بود می گفت ،توی این اوضاع کردستان چه طوری ول کنم و برم ؟بالاخره رفت . وقتی برگشت از خوشحالی روی پا بند نبود .گفتیم:« تعریف کن، چی شده؟» گفت :« باورم نمی شد برم خدمت امام». امام پرسیدند:« احمد! به شما می گویند منافق هستی؟»گفتم : « بله ، این حرف ها را می زنن.» سرم را پایین انداختم .امام گفتند :« برگرد همان جا که بودی محکم بایست .»راه می رفت و می گفت : «از امام تأییدیه گرفتم .»
پسرک جوان در حال نگهبانی بود ،از سرما کلافه شده بود ماشین تویوتا ایستاد .احمد پیاده شد ،شروع به سرزنش نگهبان کرد.این چه وضعیه ،مثلا نگهبانی؟ یکی باید مواظب خودت باشه . تفنگ پسر را گرفت وگفت :چرا تفنگت را تمیز نکردی ؟ تفنگه یا لوله بخاری ؟ پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه.گفت «:تو چطور جرأت می کنی به من امر و نهی کنی .می دونی من کی ام ؟من نیروی برادر احمدم .اگه بفهمه حسابت را می رسه .»بعد رویش را برگرداند و گفت :«اصلا اگه خودت بودی می تونستی توی این سرما نگهبانی بدی .» احمد شانه های پسر را گرفت ومحکم بغلش کرد . بی صدا اشک   می ریخت  وگفت :«تو را به خدا من را ببخش .» بعد از افتادن کلاهخود پسرک احمد را شناخت و سرش را گذاشت روی شانه اش و حسابی گریه کرد.
حاج احمد اشک می ریخت و تعریف می کرد که ؛ مهمات برای عملیات کم بود .از سنگر بیرون رفتم و وضو گرفتم . پیرمردی  آمد کنارم ایستاد . لباس بسیجی تنش بود .فکر می کردم قبلا دیدمش ولی هر چی فکر کردم یادم نیامد.پیرمرد به من گفت:«تا ائمه را دارید غم نداشته باش ،توی این عملیات پیروز می شوید،عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه .بعد هم تو می ری لبنان دیگه هم بر می گردی. »
در عملیات آزادی خرمشهر غروب بین بچه ها آمد .پایش مجروح بود. روی صندلی نشست و گفت :چراغ ها را خاموش کنید .آرام نشست و گفت :«برادرها! امشب  شب عاشورا است ،هر کس می خواد بره ، بره، من پای برگه همه را امضا می کنم اصلابه دژبانی می گم جلوی هیچ کس را نگیره ، برید.»  فردا صبح یک نفر هم نرفته بود .
خرمشهر که آزاد شد رفت تهران .وقتی رسید سر قبر جهان آرا نشست و سیر گریه کرد تا بیهوش شد.
وقتی مأموریت  لبنان پیش آمد گفتیم :بگذارید ما به جای شما برویم . اصلا توجهی نکرد و برای آخرین بار نگاهی عمیق و گیرا به ما انداخت و گفت :«دلتون با خدا باشه ، بهش توکل کنید،هر چی مشیت خدا باشه همان می شه، خداحافظ .»
بله ،حاج احمد متوسلیان، سرداری که نه در خاک ایران خفته و نه در خاک عراق ناپدید شده است، حتی کسی ندیده که شهید شده باشد ، سرداری که اسرائیلی ها از ما ربودند.
زبان حال شهیدان ما تمام این است          که در دم شهادت ما حجله گاه سنگر بود  
نبود گر چه در آن بزم ، زینتی ما را                 برای قامت ما خاک و خون چه زیور بود
نبود بر سر بالین ما اگر مادر                            جناب فاطمه آن دم به جای مادر بود
قدم چو رنجه بفرمود مهدی زهرا                          نثار مقدم او قطعه قطعه پیکر بود
ز قبل رفتن ما صاحب الزمان آمد                      نشان آمدنش بوی مشک و عنبر بود
بگوی با همه مردم ز قول ما «محزون»                    که شادمانی ما از بیان فراتر بود

کاری ازاکرم مرادی       کلاس امام خمینی (ره )             


free b2evolution skin